Sunday, December 13, 2009

Fw: ..:: IRAN ROSHAN ::.. Roman Raz & Niaz Fasl >1<



 
 
 
 
 

عضو گروه ایران روشن شوید

http://groups. yahoo.com/ group/iranroshan /join

 

 
 
 
 

IRANALIVE.ORG

 

رمان راز و نیاز فصل اول


 

 نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید.

- نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.

- مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری.

- ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.



نیاز جوابش را با پوزخند داد:

- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.

فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد.

- شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.

- خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.

- یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟

- ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟

- اگه راست می گی، بگو ببینم.

نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:

- این عقل ناقصم به من می گه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟

- وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟

نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:

- - خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...

- آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.

نیاز به سوی او برگشت:

- چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!

- آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.

- حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.

- من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منو بگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.

- خوب حالا خودتو ناراحت نکن. رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساس می کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.

- راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!

- کوفت، بی جنبه! چرا جیغ می کشی...؟! یه کم خوددار باش، تو که می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش.

- زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه این جا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟

- آخه دختر خوب من با خودش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟

- راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.

- اینم از کم شانیش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟

- نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصر خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟

- این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بویه هایی رده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون دنبال یه دختر خوب واسه آینده ش می گرده، پس قبل از صمیمیت خوب فکراتو بکن.

لحن فرنوش جدی تر شد:

- من خیلی وقته فکرامو کردم، اگه اون از من خوشش بیاد، از خدا می خوام همچین شوهری نصیبم بشه.

نگاه متبسم نیاز به نمیرخ او افتاد:

- خوب پس مبارکه...، من توی اولین فرصت موضوعو به سهیل می گم، حالا دیگه بیا بریم، داره دیرم می شه.

نگاه هاج و واچ فرنوش به او بود:

- ای بابا، حالا کجا با این عجله...؟ نمی شه یه کم بیشتر بمونیم...؟

- گفتم که کار دارم، باید برم تمرین، فردا شب تو فرهنگسرا اجرا داریم، راستی تو بلیت گرفتی...؟

همان طور که سعی می کرد قدم هایش را با قدم های تند نیاز یکی کند گفت:

- متاسفانه تا اومدم به خودم بجنبم بلیت تموم شده بود. خیلی هم دلم می خواد بیام برنامه تونو ببینم. به نظرت راه دیگه ای نداره...؟

فرنوش مشغول باز کردن در اتومبیلش بود. بعد از قرار گرفتن پشت فرمان، در سمت نیاز را باز کرد. نیاز بر روی صندلی کناریش نشست و گفت:

- از در پشت فرهنگسرا بیا تو، بگو همراه گروه هستی ولی دیر نکنی ها...

- باشه، فقط یادت نره سفارشمو بکن که کسی جلومو نگیره... تو الان می خوای بری خونه...؟

- آره گفتم که باید برم سازمو بردارم، چطور مگه...؟

- آخه می خواستم یه دوری این اطراف بزنیم، خستگی کلاس از تنت در بیاد.

- دور زدن پیشکش، اگه همین مسیرو بری، خوبم رانندگی کنی و یه کاست آرومم بذاری گوش کنیم، ازت ممنون می شم.

فرنوش دنده را عوض کرد و کمی به سرعت اتومبیل افزود و در حالیکه یکی از کاست ها را درون ضبط اتومبیل می گذاشت، لبخند زنان گفت:

- ای به روی چشم، فقط تو یادت باشه هوای منو جلوی حامد داشته باشی، دیگه کاریت نباشه.

هوای اسفند ماه عالی بود. نگاه نیاز از شیشه ی بغل به آسمان آبی که لکه های ابر لطف بیشتری به آن داده بود افتاد. با آسودگی به پشتی صندلی تکیه داشت و به نوای آرام موسیقی گوش می داد. در آن بین چشمش به عابری افتاد که کنار خیابان با عجله راه می رفت. بی اختیار بازوی فرنوش را فشرد:

- نگه دار ببین این خانومه کجا می ره، برسونش.

فرنوش سرعت اتومبیل را کم کرد اما با لحن معترضی پرسید:

- مگه تو نمی خوای زودتر برسی...؟

- اشکال نداره، حالا چند دقیقه این ور و اون ور، زیاد فرقی نمی کنه.

و چون کمی بالاتر نگه داشتند، سرش را از شیشه بیرون آورد:

- اگه مسیرتون دوره سوار شید، می رسونیمون.

زن همان طور که روی صندلی عقب جای می گرفت شروع کرد به دعا کردن:

- الهی خیر ببینید، الهی سفید بخت بشید. از کی تا حالا دارم پیاده می رم. یه مسلمون پیدا نشد منو سوار کنه.

فرنوش از درون آینه ی جلو نگاهی به قیافه ی گندمگون او انداخت:

- حالا کجا می خوای بری مادر...؟

زن نگاهی به کاغذ مچاله شده ی درون دستش انداخت و آنرا به سمت آن ها گرفت:

- والا دنبال یه آدرس می گردم. منو از طرف اداره ی خدمات فرستادن...

نیاز کاغذ را گرفت و در حین صاف کردن، نگاهی به نوشته ی درون آن انداخت و متعجب پرسید:

- شما دنبال خونه ی زنگویی می گردین...؟

- آره مادر جون، قراره واسه شون کار کنم. می گن آدمای سرشناسین...! سرپرست خدمات می گفت اینا اینقده وضعشون خوبه که حتی کارگراشونم توی ناز و نعمت زندگی می کنن.

فرنوش به دنبال سوت آهنگینی گفت:

- پس خوش به حال دوست من.

نیاز با اشاره او را ساکت کرد و گفت:

- ولی شما مسیرو عوضی اومدین، منزل آقای زنگویی با این جا خیلی فاصله داره.

زن گفت:

- والا من که بلد نبودم، از یکی دو نفر پرسیدم، این جا رو نشونم دادن.

فرنوش گفت:

- حتماً یه زنگویی دیگه هم این دورو برا می شینه، شنیدم فامیل بزرگی هستن!

زن گفت:

- خدا خیرتون بده. اگه شما آدرسو درست بلدین، بی زحمت منو برسونین، از پاافتادم اینقده دنبال این آدرس گشتم.

نیاز با نگاهی به فرنوش گفت:

- زحمتشو می کشی...؟

- کی جرات داره به تو بگه نه؟

- خوب پس اگه می خوای لطف کنی از این فرعی بپیچ تو، این جا یه راه میون بر داره که زودتر می رسیم.



 

ادامه دارد ...

 

ارسالی از: ناهید

nahidshiz@ yahoo.com

IRANALIVE.ORG

نرم افزار تقويت امواج مغز

+

كتاب خواب و اختلالات

شما هم مي توانيد يك شرلوك هولمز باشيد!!!

*بدون نياز به ثبت در سررسيد به طور دقيق ساعات قرار

 ملاقات هاي خود را در ذهن خود مرتب و ذخيره نمائيد.

جهت اطلاعات بیشتر و خرید این مجموعه اینجا کلیک کنید...

 

 
     
با گروه ایران روشن هر روز را به بهترین شکل تجربه کنید
 
 
__._,_.___
.

__,_._,___

No comments:

Post a Comment